alone | ||
|
پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
س از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!” عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم… با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه… گفت:موافقم…فردا می ریم… و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس… بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟ گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم… دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده… دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون… توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز دمه مهناز گرم واقعا
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت “ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود : « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد » و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت : « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»
_جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
من سال آخر دبیرستانم و تموم کردم و دیگه ادامه ندادم سال بعدش هم رفتم خدمت سربای، هجده ماه گذشت و بالاخره خدمت سربازی من تموم شد.یه مدت از تموم شدن سربازیم گذشت دیدم بی فایده است داشتم از بی کاری کلافه می شدم صمیم گرفتم که ادامه تحصیل بدم بخاطره همین رفتم یه موسس آموزشی ثبت نام کردم تا بتونم بهتر درس بخونم. من در طول هفته چهار روز کلاس داشتم و می رفتم سرکلاس.
یه روز که کلاس داشتم یکی از هم کلاسیهام که دختر بود ازم یه سوال درسی پرسید. من زیاد به دخترای کلاسمون اهمیت نمیدادم خلاصه حواسم به درسم بود، جواب دختررو دادم. چند روزی گذشت دوباره همون دختر یه سوال دیگه ازم پرسید منم دوباره جوابشو دادمو بعد از اون دوباره چند بار ازم سوال پرسید. تا اینکه من به دختره شک کردم که چرا سوالشو از من می پرسه. فرداش که بازم می خواست ازم سوال بپرسه حرفشو قطع کردم و بهش گفتم حالا من یه سوال از شما دارم سوالمو اینجوری پرسیدم که: ببخشید چرا شما سوالاتونو از من می پرسید از من زرنگ تر توی کلاسمون زیاده. ولی اون به من جوابی داد و از کلاس بیرون رفت.
چند روزی گذشت تا اینکه خود دختره اومد که جواب سوالمو بده: سلام آقای حسینی میتونم یه جای خلوت باهاتون صحبت کنم؟ تا این حرفو زد راستشو بخواید یکم دست پاچه شدم اول سکوت کردم بعد گفتم باشه. اون گفت من یه کافی شاپ خوب و آروم سراغ دارم اگه مایل باشید بریم اونجا با هم حرف بزنیم. خلاصه قبول کردم و رفتیم. جاتون خالی بعد از خوردن دو تا قهوه ی داغ دختره شروع کرد به حرف زدن: اسم کوچیکتون چیه؟ گفتم امیرعلی اونم سریع از اسمم تعریف کرد:چه اسم خوشگلی دارید خیلی بهتون میاد بعد سنمو پرسید: میشه بپرسم چند سالتونه؟ گفتم: بیست سالمه بعد یه دفه ازم پرسید تو اسممو نمی پرسی؟ گفتم خب اسمتون چیه؟ گفت: من مریمم هجده سالمه خلاصه خوب با هم آشنا شدیم. اون قد هام صمیمی شد اون لحظه که ازم پرسید تا حالا با دختر رابطه داشتی؟ منم گفتم نه تا حالا با کسی رابطه نداشتم. گفت: مگه میشه همچین پسره خوشتیپ و خوشگلی مثل تو رو هوا بمونه؟ منم گفتم حالا که شده شما چطور؟ گفت: آره با یکی بودم ولی خیلی وقته که دیگه باهاش رابطه ندارم. پرسیدم چرا؟ گفت: من دوسش داشتم ولی عشق اون از روی هوس بود اون منو واسه ....... . منم دیگه ادامه ندادم و از کا فی شاپ اومدیم بیرون اون گفت: امروز خیلی به من خوش گذشت میتونم شمارتونو داشته باشم؟ منم بهش دادمو خدافظی کردیم.
شب همون روز تقریبأ ساعت یازده ی شب بود که کم کم می خواستم بخوابم که یک دفعه یه پیام برام اومد، یه پیام عاشقانه بود شماره برام آشنا نبود منم جواب ندادم چند دقیقه بعد دوباره یه پیام دیگه داد دوباره جواب ندادم پیام سومی رو که فرستاد خودشو معرفی کرد (منم مریم با معرفت جواب بده) منم جوابشو دادم (شرمنده ببخشید مریم خانم نشناختم آخه شما شمارتونو به من نداده بودید) جواب داد: (اشکال نداره میخواستم بگم که این شمارمه فردا تو موسسه میبینمت شب خوش) (شب تو هم خوش) اینو که فرستادم خوابیدم. فردا صبح که از خواب بیدار شدم یه کم درس خوندم ساعت یک بعد ازظهر بود که مریم بهم پیام داد(سلام امیرعلی حالت خوبه؟)جواب دادم: (سلام مریم خانم مرسی خوبم شما چطورید؟)(خوبم امروز میای کلاس؟)(آره میام)(خب پس ساعت دو منتظرتم تو موسسه) ساعت دو شدو رفتم سرکلاس روی میز خودم نشستم. وقتی مریم وارد کلاس شد قیافش با روزای قبل خیلی فرق داشت خوشگل تر شده بود خلاصه به خودش رسیده بود. خواستم واسش یه پیام بفرستم که امروز خیلی عوض شدی ولی گفتم بهتره بعداز کلاس رو در رو بهش بگم. کلاس تموم شد بچه ها که داشتن می رفتند بیرون من از مریم دعوت کردم، گفتم: سلام مریم خانوم وقت دارید بریم به همون کافی شاپ البته مهمون من گفت: بله با کمال میل.
رفتیم کافی شاپ این دفعه من شروع کردم به حرف زدن: امروز خیلی عوض شده بودی خندیدو گفت: از چه لحاظ من با کمال پرروی گفتم: خیلی خوشگل شدی. گفت: خواهش می کنم نظر لطفته چشات قشنگ میبینه. یه مدت گذشت رابطم باهاش نزدیک تر شده بود. جوری که کم کم داشتم بهش وابسته می شدم خلاصه بگم عاشقش شده بودم. یه روز تصمیم گرفتم که حسمو بهش بگم یه شب بهش پیام دادم: (سلام بیداری؟)(آره بیدارم ، چطوری؟) (خوبم می خواستم یه چیز مهمی رو بهت بگم نمیدونم از کجا شروع کنم یا چطوری بگم)(بگو دیگه استرس نده منتظرم )نمی دونستم چطوری بهش بگم فرستادم( دوست دارم) اصلأ انتظار نداشتم که این جوابو بهم بده فرستاد:(منم دوست دارم ولی از همون روز اولی که اومدی توکلاس عاشقت شدم ولی بهت نگفتم چون نمی خواستم عشقم یک طرفه باشه.) ازم پرسید(منو واسه ی چی دوست داری؟ واسه ی هوس) منم گفتم(نه من تو رو از صمیم قلبم دوست دارم و عاشقتم تو رو واسه ی شریک زندگیه آیندم انتخاب کردم) از اون موقع به بعد بیشتر بهم دیگه نزدیک شدیم چون رابطمون دیگه با قبلأ فرق کرده بود از حس و حال هم دیگه خبر داشتیم بیشتر با هم وقت میگذروندیم با هم می رفتیم بیرون اینور اونور و .... این جوری بگم که عاشق هم دیگه شده بودیم خوب.
یه مدت از رابطمون گذشت و هیچ مشکلی با هم نداشتیم تا اینکه یکی از دوستای مریم که اونم منو دوست داشت و از اینکه من با مریم بودم حسودیش می شد بخاطرهمین پیش مریم بدی منو می گفت ولی مریم حرفاشو باور نمی کردحتی اینم بهش گفته بود که امیرعلی با منم رابطه داره اینو بهت ثابت می کنم ولی مریم بهش خندیده بود. تا اینکه طاهره همون دوست مریم به من پیامدادکه(سلام آقای حسینی می تونم ببینمتون راجبه درسه) طاهره میخواست با این کار به مریم ثابت کنه که منم باهاش رابطه دارم من که از همه چیز بی خبر بودم جواب دادم....
کار از کار گذشته بود
داستان از این قرارکه من اصلآ عشقو عاشقی برام مهم نبود خندم میگرفت که کسی پیشم از عشقو عاشقی حرف میزد. تا اینکه یه روز رفتم کتاب بخرم داشتم کتابارو یه هم میریختم که کدومو بخرم،کدومو نخرم یکی اومد کنارم بهم گفت:اینو بگیر من خوندم کتاب خوبیه.اون روز گذشت تا این که سه چهار روز بعد خیلی اتفاقی تو پارک همدیگه رو دیدیم اون بهم گفت:کتاب و خوندی منم گفتم آره کتاب خوبی بود مرسی شروع کردیم به صبحبت کردن در مورد کتاب.اینجوری شد که با هم آشناشدیم و باهاش دوست شدم اسمش سمیرا بود از اون روز به بعد هر چند روز یک بار همدیگه رومیدیدیم هر حرفی که داشتیم، هر دردودلی که داشتیم به هم میگفتیم؛ دوستیمون ادامه پیداکردوبیشترو بیشترشد، دیگه به هم اعتمادکردیم عین دوتا دوست خوب، یه مدت از دوستیمون گذشت من یکی که اصلآ عشق یا دوست داشتن واسم مهم نبود ولی یه جورایی بهش وابسته شده بودم دوست داشت که هر روز ببینمش همیشه پیشش باشم هر کاری که میخوادو واسش انجام بدم. تا اینکه یه روز نشستم پیش خودم فکرکردو گفتم:راستی من!خیلی دارم بهش وابسته میشم نبینمش روزم، روز نمیشه تصمیم گرفتم که کمتر ببینتش دیگه کمتر باهاش حرف بزنم یه روزگذشت دو روز گذشت سه روز گذشت..... سر یک هفته دیدم نه!وابستگی نیست یه حس و حال دیگه ای بهش پیدا کردم. خلاصه عاشقش شده بودم وخودم خبر نداشتم.دوست داشتم که بهش بگم عاشقت شدم، بگم که چه حسی بهش پیداکردم ولی اگه بهش میگفتم دوستیمون خراب میشد من اینونمیخواستم که دوستیمون خراب بشه بهش هیچی نگفتم یه مدت ازش گذشت تا اینکه از رو رفتاری که باهاش داشتم سمیرا یه جورایی فهمیده بود که یه حسوحال دیگه ای بهش پیداکردم یه روز پیش هم نشسته بودیم که بهم گفت:راستی تو تا حالا عاشق کسی شدی منم گفتم نه ولی یکی هست که دارم کم کم عاشقش میشم سمیرا هر چی گفت: که کیه جوابشو ندادم چون نمیخواستم چیزی بفهمه می ترسیدم عشقم یک طرفه باشه اینم میدونستم که سمیرا یکی دیگه رو دوست داره تا اینکه خودش گفت:آره خودم میدونم کیه یعنی مطمعنم گفتم: اگه میدونی کیه پس چرا میپرسی؟ سمیرا : میخوام خودت بگی.منم اون لحظه تصمیم گرفتم که بهش بگم که چه حسی بهش دارم گفت:آره اون کسی که دارم کم کم عاشقش میشم تویی.سمیرا بعد از شنیدن حرف من یه کم جا خوردانتظار اینو نداشت هیچی نگفتو رفت اون روز گذشت به فرداش باز همدیگه رو دیدیم با هم حرف زدیم سمیرا گفت:که خودت میدونی که من یکی دیگه رو دوست دارم نمیشه که با تو باشم یعنی نمیتونم که با تو باشم خلاصه..... من هم عاشقش بودم و هم در عین حال هم نمیخواستم که دوستیمون خراب بشه بخاطره همین بهش گفتم:یه مدت بهم فرصت بده تا باهاش کناربیام گفت:باشه ما دوستیمون ادامه پیداکرد یه مدت که ازش گذشت دیدم نه! واقعأ نمیتونم که فراموشش کنم نمیدوستم که باید چکار کنم یا باید دوستی رو انتخات میکردم یا عشق رو اگه میخواستم عشق رو انتخاب کنم باید قید دوستی رو میزدم من تصمیم خودمو گرفته بودم چون با گذشت زمان و کم کم این حسو بهش پیدا کرده بودم دیگه مطمعن شده بودم که واقعأ از صمیم قلبم عاشقشم و دوستش دارم. رفتم و باز باهاش حرف زدم حسی رو که داشتمو واسش گفتم گفتم:که من واقعأ عاشقت شدم حتی نمیتونم یک لحظه هم به فراموش کردنت فکر کنم سمیرا باز گفت:که خودت میدونی من یکی دیگه رو دوست دارم نمیتونم با تو باشم اصلآ نمیتونم تورو به یه چشم دیگه نگات کنم.یه مدت سمیرا رو ندیدم یه روز تو خیابون دیدمش که حالش گرفته بود از صورتش مشخص بودکه از چیزی ناراحته، ازش پرسیدم چرا ناراحتی چی شده نمیخواست بگه ولی من اصرار کردم اونم گفت:کسی رو که با تمام وجودم دوسش داشتم ازم جداشده نمیدونم چرا میگه ما به درد هم نمیخوریم. از این موضوع خیلی ناراحت و گرفته بود بعد از شنیدن این حرف منم خیلی ناراحت شدم چون درکش میکردم میدونستم که چه حالی داره تا یه مدت از این موضوع ناراحت بود تا اینکه کم کم باهاش کنار اومد.من خیلی دوستش داشتم.دوست داشتم که باز عشقمو بهش ابراز کنم حس میکردم که بدون اون یه چیزیم کمه دوست داشتم که کنارش باشم دوست داشتم مراقبش باشم دوست داشتم که هر کاری که میخوادو واسش انجام بدم حس میکردم اگه با اون باشم دیگه .....
از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست...
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او.
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید. پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او. بعد از یک ماه پسرک مرد. وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت: که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد. دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده. دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد. میدونی چرا گریه می کرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.
|
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |