alone
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان alone و آدرس sobhanask72.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





من سال آخر دبیرستانم و تموم کردم و دیگه ادامه ندادم

 سال بعدش هم رفتم خدمت سربای، هجده ماه گذشت و

 بالاخره خدمت سربازی من تموم شد.یه مدت از تموم شدن

 سربازیم گذشت دیدم بی فایده است داشتم از بی کاری

 کلافه می شدم صمیم گرفتم که ادامه تحصیل بدم بخاطره

 همین رفتم یه موسس آموزشی ثبت نام کردم تا بتونم بهتر

 درس بخونم. من در طول هفته چهار روز کلاس داشتم و

 می رفتم سرکلاس.

 

 یه روز که کلاس داشتم یکی از هم کلاسیهام که دختر بود

 ازم یه سوال درسی پرسید. من زیاد به دخترای کلاسمون

 اهمیت نمیدادم خلاصه حواسم به درسم بود، جواب دختررو

 دادم. چند روزی گذشت دوباره همون دختر یه سوال دیگه ازم

 پرسید منم دوباره جوابشو دادمو بعد از اون دوباره چند بار ازم

سوال پرسید. تا اینکه من به دختره شک کردم که چرا سوالشو

 از من می پرسه. فرداش که بازم می خواست ازم سوال بپرسه

 حرفشو قطع کردم و بهش گفتم حالا من یه سوال از شما دارم

 سوالمو اینجوری پرسیدم که: ببخشید چرا شما سوالاتونو از

 من می پرسید از من زرنگ تر توی کلاسمون زیاده. ولی

 اون به من جوابی داد و از کلاس بیرون رفت.

 

 چند روزی گذشت تا اینکه خود دختره اومد که جواب سوالمو بده:

 سلام آقای حسینی میتونم یه جای خلوت باهاتون صحبت کنم؟

 تا این حرفو زد راستشو بخواید یکم دست پاچه شدم اول سکوت

 کردم بعد گفتم باشه. اون گفت من یه کافی شاپ خوب و آروم 

 سراغ دارم اگه مایل باشید بریم اونجا با هم حرف بزنیم. خلاصه

 قبول کردم و رفتیم. جاتون خالی بعد از خوردن دو تا قهوه ی

 داغ دختره شروع کرد به حرف زدن: اسم کوچیکتون چیه؟ گفتم

 امیرعلی اونم سریع از اسمم تعریف کرد:چه اسم خوشگلی

 دارید خیلی بهتون میاد بعد سنمو پرسید: میشه بپرسم  چند

 سالتونه؟ گفتم: بیست سالمه بعد یه دفه ازم پرسید تو اسممو

 نمی پرسی؟ گفتم خب اسمتون چیه؟ گفت: من مریمم هجده

 سالمه خلاصه خوب با هم آشنا شدیم. اون قد هام صمیمی شد

 اون لحظه که ازم پرسید تا حالا با دختر رابطه داشتی؟ منم گفتم

 نه تا حالا با کسی رابطه نداشتم. گفت: مگه میشه همچین

 پسره خوشتیپ و خوشگلی مثل تو رو هوا بمونه؟ منم گفتم

 حالا که شده شما چطور؟ گفت: آره با یکی بودم ولی خیلی

 وقته که دیگه باهاش رابطه ندارم. پرسیدم چرا؟ گفت: من

 دوسش داشتم ولی عشق اون از روی هوس بود اون منو

 واسه .......  . منم دیگه ادامه ندادم و از کا فی شاپ اومدیم

 بیرون اون  گفت: امروز خیلی به من خوش گذشت میتونم

 شمارتونو داشته باشم؟ منم بهش دادمو خدافظی کردیم.

 

 شب همون روز تقریبأ ساعت یازده ی شب بود که کم کم می

 خواستم بخوابم که یک دفعه یه پیام برام اومد، یه پیام عاشقانه

 بود شماره برام آشنا نبود منم جواب ندادم چند دقیقه بعد دوباره

 یه پیام دیگه داد دوباره جواب ندادم پیام سومی رو که فرستاد

 خودشو معرفی کرد (منم مریم با معرفت جواب بده) منم

 جوابشو دادم (شرمنده ببخشید مریم خانم نشناختم آخه شما

 شمارتونو به من نداده بودید) جواب داد: (اشکال نداره میخواستم

 بگم که این شمارمه فردا تو موسسه میبینمت شب خوش)

 (شب تو هم خوش) اینو که فرستادم خوابیدم. فردا صبح که از

 خواب بیدار شدم یه کم درس خوندم ساعت یک بعد ازظهر بود

 که مریم بهم پیام داد(سلام امیرعلی حالت خوبه؟)جواب دادم:

(سلام مریم خانم مرسی خوبم شما چطورید؟)(خوبم امروز

 میای کلاس؟)(آره میام)(خب پس ساعت دو منتظرتم تو

 موسسه) ساعت دو شدو رفتم سرکلاس روی میز خودم

 نشستم. وقتی مریم وارد کلاس شد قیافش با روزای قبل

 خیلی فرق داشت خوشگل تر شده بود خلاصه به خودش

 رسیده بود. خواستم واسش یه پیام بفرستم که امروز خیلی

 عوض شدی ولی گفتم بهتره بعداز کلاس رو در رو بهش بگم.

 کلاس تموم شد بچه ها که داشتن می رفتند بیرون من از مریم

 دعوت کردم، گفتم: سلام مریم خانوم وقت دارید بریم به همون

 کافی شاپ البته مهمون من گفت: بله با کمال میل.

 

 رفتیم کافی شاپ این دفعه من شروع کردم به حرف زدن: امروز

 خیلی عوض شده بودی خندیدو گفت: از چه لحاظ من با کمال

 پرروی گفتم: خیلی خوشگل شدی. گفت: خواهش می کنم نظر

 لطفته چشات قشنگ میبینه. یه مدت گذشت رابطم باهاش نزدیک

 تر شده بود. جوری که کم کم داشتم بهش وابسته می شدم

 خلاصه بگم عاشقش شده بودم. یه روز تصمیم گرفتم که حسمو

 بهش بگم یه شب بهش پیام دادم: (سلام بیداری؟)(آره بیدارم ،

 چطوری؟) (خوبم می خواستم یه چیز مهمی رو بهت بگم نمیدونم

 از کجا شروع کنم یا چطوری بگم)(بگو دیگه استرس نده منتظرم

)نمی دونستم چطوری بهش بگم فرستادم( دوست دارم) اصلأ

 انتظار نداشتم که این جوابو بهم بده فرستاد:(منم دوست دارم

 ولی از همون روز اولی که اومدی توکلاس عاشقت شدم ولی

 بهت نگفتم چون نمی خواستم عشقم یک طرفه باشه.) ازم

 پرسید(منو واسه ی چی دوست داری؟ واسه ی هوس) منم

 گفتم(نه من تو رو از صمیم قلبم دوست دارم و عاشقتم تو رو

 واسه ی شریک زندگیه آیندم انتخاب کردم) از اون موقع به بعد

 بیشتر بهم دیگه نزدیک شدیم چون رابطمون دیگه با قبلأ فرق

 کرده بود از حس و حال هم دیگه خبر داشتیم بیشتر با هم وقت

 میگذروندیم با هم می رفتیم بیرون اینور اونور و .... این جوری بگم

 که  عاشق هم دیگه شده بودیم خوب.

 

 یه مدت از رابطمون گذشت و هیچ مشکلی با هم نداشتیم تا اینکه

 یکی از دوستای مریم که اونم منو دوست داشت و از اینکه من با

 مریم بودم حسودیش می شد بخاطرهمین پیش مریم بدی منو

 می گفت ولی مریم حرفاشو باور نمی کردحتی اینم بهش گفته

 بود که امیرعلی با منم رابطه داره اینو بهت ثابت می کنم ولی

 مریم بهش خندیده بود. تا اینکه طاهره همون دوست مریم به

 من پیامدادکه(سلام آقای حسینی می تونم ببینمتون راجبه

 درسه) طاهره میخواست با این کار به مریم ثابت کنه که منم

 باهاش رابطه دارم من که از همه چیز بی خبر بودم جواب دادم....

 

[ سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, ] [ 20:31 ] [ sobhan ]

کار از کار گذشته بود

سمیه وسط کلاس مدنی ۳ بدون اختیار گوزیده بود

از اول کلاس تو دلش بادی جمع شده بود و نمی دونست چطور باید خالیش کنه

اما حالا خالی شده بود

عده ای تو بهت مطلق بودن و عده ای از خنده، روی زمین کلاس ولو شده بودن

سمیه با صورتی که مثل لبو شده بود، ناخن هاش رو به دسته چوبی صندلی

فشار می داد

دلش می خواست زمین دهن باز کنه و درسته ببلعتش

استاد نمی دونست چی بگه. از طرفی می خواست توضیح بده که این یه امر طبیعی

هستش و ممکنه برای هر کسی پیش بیاد و از طرفی تصور می کرد شاید با زدن این

حرف سمیه بیشتر کوچیک بشه

کلاس تقریباً داشت ساکت می شد که یکی از پسر ها با زیرکی خاصی گفت:انصافاً

ناز نفست

کلاس دوباره منفجر شد

اینبار همه می خندیدن

استاد از کلاس بیرون رفت ؛ نمی تونست فضای اون کلاس رو تحمل کنه

سمیه بغضش ترکید و سرشو گذاشت روی دسته صندلی و شروع کرد گریه کردن

توان بیرون رفتن از کلاس رو هم نداشت

حتا دوستای صمیمی سمیه هم نمی تونستن بهش دلداری بدن چون اونها هم

کنترل خودشون رو از دست داده بودن و می خندیدن

آخه صدای گوز سمیه صدای بدی داشت؛ هم بلند بود و هم صدای اعتراض داشت ...!!!

ناگهان صدای عرفان همه رو ساکت کرد

عرفان از جاش بلند شد

از همه بچه ها خواست که با دقت بهش نگاه کنن

حتا سمیه هم سرش رو بلند کرد و به عرفان خیره شد

عرفان دستهاش رو به صندلی فشار داد و شروع کرد زور زدن

دندونای بالاش رو به لب پایین فشار می داد

چند لحظه ای نگذشت که عرفان با صدای بلند گوزید و بعد رفت جلوی تخته و شروع

کرد بندری رقصیدن

حالا همه چیز عوض شده بود

کسی دیگه به سمیه نمی خندید

همه بچه های کلاس به عرفان می خندیدند

سمیه هم همراه بچه ها می خندید، اما نه به اداهای عرفان

دلیل خنده سمیه این بود که آغاز عاشق شدنش با یه گوز بوده ... فقط با یه گوز ...

[ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 11:24 ] [ sobhan ]

داستان از این قرارکه من اصلآ عشقو عاشقی برام مهم نبود

 خندم میگرفت که کسی پیشم از عشقو عاشقی حرف میزد.

تا اینکه یه روز رفتم کتاب بخرم داشتم کتابارو یه هم میریختم که

 کدومو بخرم،کدومو نخرم یکی اومد کنارم بهم گفت:اینو بگیر من

خوندم کتاب خوبیه.اون روز گذشت تا این که سه چهار روز بعد

 خیلی اتفاقی تو پارک همدیگه رو دیدیم اون بهم گفت:کتاب و

 خوندی منم گفتم آره کتاب خوبی بود مرسی شروع کردیم به

 صبحبت کردن در مورد کتاب.اینجوری شد که با هم آشناشدیم و

 باهاش دوست شدم اسمش سمیرا بود از اون روز به بعد هر چند

 روز یک بار همدیگه رومیدیدیم هر حرفی که داشتیم، هر دردودلی

 که داشتیم به هم میگفتیم؛ دوستیمون ادامه پیداکردوبیشترو

بیشترشد، دیگه به هم اعتمادکردیم عین دوتا دوست خوب،

 یه مدت از دوستیمون گذشت من یکی که اصلآ عشق یا دوست

 داشتن واسم مهم نبود ولی یه جورایی بهش وابسته شده بودم

 دوست داشت که هر روز ببینمش همیشه پیشش باشم هر کاری

 که میخوادو واسش انجام بدم. تا اینکه یه روز نشستم پیش خودم

 فکرکردو گفتم:راستی من!خیلی دارم بهش وابسته میشم نبینمش

 روزم، روز نمیشه تصمیم گرفتم که کمتر ببینتش دیگه کمتر باهاش

 حرف بزنم یه روزگذشت دو روز گذشت سه روز گذشت..... سر یک

 هفته دیدم نه!وابستگی نیست یه حس و حال دیگه ای بهش پیدا

 کردم. خلاصه عاشقش شده بودم وخودم خبر نداشتم.دوست داشتم

 که بهش بگم عاشقت شدم، بگم که چه حسی بهش پیداکردم ولی

 اگه  بهش میگفتم دوستیمون خراب میشد من اینونمیخواستم که

 دوستیمون خراب بشه بهش هیچی  نگفتم یه مدت ازش گذشت

 تا اینکه از رو رفتاری که باهاش داشتم سمیرا یه جورایی فهمیده

 بود که یه حسوحال دیگه ای بهش پیداکردم یه روز پیش هم نشسته

 بودیم که بهم گفت:راستی تو تا حالا عاشق کسی شدی منم گفتم

 نه ولی یکی هست که دارم کم کم عاشقش میشم سمیرا هر چی

گفت: که کیه جوابشو ندادم چون نمیخواستم چیزی بفهمه

می ترسیدم عشقم یک طرفه باشه اینم میدونستم که سمیرا یکی

 دیگه رو دوست داره تا اینکه خودش گفت:آره خودم میدونم کیه یعنی

 مطمعنم گفتم: اگه میدونی کیه پس چرا میپرسی؟ سمیرا :

 میخوام خودت بگی.منم اون لحظه تصمیم گرفتم که بهش بگم که

 چه حسی بهش دارم گفت:آره اون کسی که دارم کم کم عاشقش

 میشم تویی.سمیرا بعد از شنیدن حرف من یه کم جا خوردانتظار اینو

 نداشت هیچی نگفتو رفت اون روز گذشت به فرداش باز همدیگه رو

 دیدیم با هم حرف زدیم سمیرا گفت:که خودت میدونی که من یکی

دیگه رو دوست دارم نمیشه که با تو باشم یعنی نمیتونم که با تو

باشم خلاصه.....  من هم عاشقش بودم و هم در عین حال هم

 نمیخواستم که دوستیمون خراب بشه بخاطره همین بهش گفتم:یه

 مدت بهم فرصت بده تا باهاش کناربیام گفت:باشه ما دوستیمون

 ادامه پیداکرد یه مدت که ازش گذشت  دیدم نه! واقعأ نمیتونم که

 فراموشش کنم نمیدوستم که باید چکار کنم یا باید دوستی

 رو انتخات میکردم یا  عشق رو اگه میخواستم عشق رو انتخاب کنم

 باید قید دوستی رو میزدم من تصمیم خودمو گرفته بودم چون با

 گذشت زمان و کم کم این حسو بهش پیدا کرده بودم دیگه مطمعن

 شده بودم که واقعأ  از صمیم قلبم عاشقشم و دوستش دارم.

 رفتم و باز باهاش حرف زدم حسی رو که داشتمو واسش گفتم

 گفتم:که من واقعأ عاشقت شدم حتی نمیتونم یک لحظه هم به

 فراموش کردنت فکر کنم سمیرا باز گفت:که خودت میدونی من

 یکی دیگه رو دوست دارم نمیتونم با تو باشم اصلآ نمیتونم تورو به

 یه چشم دیگه نگات کنم.یه مدت سمیرا رو ندیدم یه روز تو خیابون

 دیدمش که حالش گرفته بود از صورتش مشخص بودکه از چیزی 

ناراحته، ازش پرسیدم چرا ناراحتی چی شده نمیخواست بگه ولی

 من اصرار کردم اونم گفت:کسی رو که با تمام وجودم دوسش داشتم

 ازم جداشده نمیدونم چرا میگه ما به درد هم نمیخوریم. از این موضوع

خیلی ناراحت و گرفته بود بعد از شنیدن این حرف منم خیلی ناراحت

 شدم چون درکش میکردم میدونستم که چه حالی داره تا یه مدت

 از این موضوع ناراحت بود تا اینکه کم کم باهاش کنار اومد.من خیلی

 دوستش داشتم.دوست داشتم که باز عشقمو بهش ابراز کنم حس

 میکردم که بدون اون یه چیزیم کمه دوست داشتم که کنارش باشم

 دوست داشتم مراقبش باشم دوست داشتم که هر کاری که

 میخوادو واسش انجام بدم حس میکردم اگه با اون باشم دیگه .....

 

[ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 11:18 ] [ sobhan ]

[ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 11:15 ] [ sobhan ]

داستان عاشقانه

از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.


سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.


می ای دنبالم؟


این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟


به خودش امد: اره . همین الان اومدم.


گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.

 

[ پنج شنبه 15 فروردين 1392برچسب:, ] [ 11:13 ] [ sobhan ]

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 21:45 ] [ sobhan ]

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 21:44 ] [ sobhan ]

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
(
نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_
سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_
منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_
س . . . . سلام . . .
_
چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
(
سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته
ایم..! “

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 21:40 ] [ sobhan ]

پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او.

 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید.

پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او.

بعد از یک ماه پسرک مرد.

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت: که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد.

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده.

دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد.

میدونی چرا گریه می کرد؟

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.

 

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 21:33 ] [ sobhan ]

[ چهار شنبه 14 فروردين 1392برچسب:, ] [ 21:30 ] [ sobhan ]
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشیو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 111
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 111
بازدید ماه : 137
بازدید کل : 8175
تعداد مطالب : 130
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كد ماوس