alone | ||
|
من سال آخر دبیرستانم و تموم کردم و دیگه ادامه ندادم سال بعدش هم رفتم خدمت سربای، هجده ماه گذشت و بالاخره خدمت سربازی من تموم شد.یه مدت از تموم شدن سربازیم گذشت دیدم بی فایده است داشتم از بی کاری کلافه می شدم صمیم گرفتم که ادامه تحصیل بدم بخاطره همین رفتم یه موسس آموزشی ثبت نام کردم تا بتونم بهتر درس بخونم. من در طول هفته چهار روز کلاس داشتم و می رفتم سرکلاس.
یه روز که کلاس داشتم یکی از هم کلاسیهام که دختر بود ازم یه سوال درسی پرسید. من زیاد به دخترای کلاسمون اهمیت نمیدادم خلاصه حواسم به درسم بود، جواب دختررو دادم. چند روزی گذشت دوباره همون دختر یه سوال دیگه ازم پرسید منم دوباره جوابشو دادمو بعد از اون دوباره چند بار ازم سوال پرسید. تا اینکه من به دختره شک کردم که چرا سوالشو از من می پرسه. فرداش که بازم می خواست ازم سوال بپرسه حرفشو قطع کردم و بهش گفتم حالا من یه سوال از شما دارم سوالمو اینجوری پرسیدم که: ببخشید چرا شما سوالاتونو از من می پرسید از من زرنگ تر توی کلاسمون زیاده. ولی اون به من جوابی داد و از کلاس بیرون رفت.
چند روزی گذشت تا اینکه خود دختره اومد که جواب سوالمو بده: سلام آقای حسینی میتونم یه جای خلوت باهاتون صحبت کنم؟ تا این حرفو زد راستشو بخواید یکم دست پاچه شدم اول سکوت کردم بعد گفتم باشه. اون گفت من یه کافی شاپ خوب و آروم سراغ دارم اگه مایل باشید بریم اونجا با هم حرف بزنیم. خلاصه قبول کردم و رفتیم. جاتون خالی بعد از خوردن دو تا قهوه ی داغ دختره شروع کرد به حرف زدن: اسم کوچیکتون چیه؟ گفتم امیرعلی اونم سریع از اسمم تعریف کرد:چه اسم خوشگلی دارید خیلی بهتون میاد بعد سنمو پرسید: میشه بپرسم چند سالتونه؟ گفتم: بیست سالمه بعد یه دفه ازم پرسید تو اسممو نمی پرسی؟ گفتم خب اسمتون چیه؟ گفت: من مریمم هجده سالمه خلاصه خوب با هم آشنا شدیم. اون قد هام صمیمی شد اون لحظه که ازم پرسید تا حالا با دختر رابطه داشتی؟ منم گفتم نه تا حالا با کسی رابطه نداشتم. گفت: مگه میشه همچین پسره خوشتیپ و خوشگلی مثل تو رو هوا بمونه؟ منم گفتم حالا که شده شما چطور؟ گفت: آره با یکی بودم ولی خیلی وقته که دیگه باهاش رابطه ندارم. پرسیدم چرا؟ گفت: من دوسش داشتم ولی عشق اون از روی هوس بود اون منو واسه ....... . منم دیگه ادامه ندادم و از کا فی شاپ اومدیم بیرون اون گفت: امروز خیلی به من خوش گذشت میتونم شمارتونو داشته باشم؟ منم بهش دادمو خدافظی کردیم.
شب همون روز تقریبأ ساعت یازده ی شب بود که کم کم می خواستم بخوابم که یک دفعه یه پیام برام اومد، یه پیام عاشقانه بود شماره برام آشنا نبود منم جواب ندادم چند دقیقه بعد دوباره یه پیام دیگه داد دوباره جواب ندادم پیام سومی رو که فرستاد خودشو معرفی کرد (منم مریم با معرفت جواب بده) منم جوابشو دادم (شرمنده ببخشید مریم خانم نشناختم آخه شما شمارتونو به من نداده بودید) جواب داد: (اشکال نداره میخواستم بگم که این شمارمه فردا تو موسسه میبینمت شب خوش) (شب تو هم خوش) اینو که فرستادم خوابیدم. فردا صبح که از خواب بیدار شدم یه کم درس خوندم ساعت یک بعد ازظهر بود که مریم بهم پیام داد(سلام امیرعلی حالت خوبه؟)جواب دادم: (سلام مریم خانم مرسی خوبم شما چطورید؟)(خوبم امروز میای کلاس؟)(آره میام)(خب پس ساعت دو منتظرتم تو موسسه) ساعت دو شدو رفتم سرکلاس روی میز خودم نشستم. وقتی مریم وارد کلاس شد قیافش با روزای قبل خیلی فرق داشت خوشگل تر شده بود خلاصه به خودش رسیده بود. خواستم واسش یه پیام بفرستم که امروز خیلی عوض شدی ولی گفتم بهتره بعداز کلاس رو در رو بهش بگم. کلاس تموم شد بچه ها که داشتن می رفتند بیرون من از مریم دعوت کردم، گفتم: سلام مریم خانوم وقت دارید بریم به همون کافی شاپ البته مهمون من گفت: بله با کمال میل.
رفتیم کافی شاپ این دفعه من شروع کردم به حرف زدن: امروز خیلی عوض شده بودی خندیدو گفت: از چه لحاظ من با کمال پرروی گفتم: خیلی خوشگل شدی. گفت: خواهش می کنم نظر لطفته چشات قشنگ میبینه. یه مدت گذشت رابطم باهاش نزدیک تر شده بود. جوری که کم کم داشتم بهش وابسته می شدم خلاصه بگم عاشقش شده بودم. یه روز تصمیم گرفتم که حسمو بهش بگم یه شب بهش پیام دادم: (سلام بیداری؟)(آره بیدارم ، چطوری؟) (خوبم می خواستم یه چیز مهمی رو بهت بگم نمیدونم از کجا شروع کنم یا چطوری بگم)(بگو دیگه استرس نده منتظرم )نمی دونستم چطوری بهش بگم فرستادم( دوست دارم) اصلأ انتظار نداشتم که این جوابو بهم بده فرستاد:(منم دوست دارم ولی از همون روز اولی که اومدی توکلاس عاشقت شدم ولی بهت نگفتم چون نمی خواستم عشقم یک طرفه باشه.) ازم پرسید(منو واسه ی چی دوست داری؟ واسه ی هوس) منم گفتم(نه من تو رو از صمیم قلبم دوست دارم و عاشقتم تو رو واسه ی شریک زندگیه آیندم انتخاب کردم) از اون موقع به بعد بیشتر بهم دیگه نزدیک شدیم چون رابطمون دیگه با قبلأ فرق کرده بود از حس و حال هم دیگه خبر داشتیم بیشتر با هم وقت میگذروندیم با هم می رفتیم بیرون اینور اونور و .... این جوری بگم که عاشق هم دیگه شده بودیم خوب.
یه مدت از رابطمون گذشت و هیچ مشکلی با هم نداشتیم تا اینکه یکی از دوستای مریم که اونم منو دوست داشت و از اینکه من با مریم بودم حسودیش می شد بخاطرهمین پیش مریم بدی منو می گفت ولی مریم حرفاشو باور نمی کردحتی اینم بهش گفته بود که امیرعلی با منم رابطه داره اینو بهت ثابت می کنم ولی مریم بهش خندیده بود. تا اینکه طاهره همون دوست مریم به من پیامدادکه(سلام آقای حسینی می تونم ببینمتون راجبه درسه) طاهره میخواست با این کار به مریم ثابت کنه که منم باهاش رابطه دارم من که از همه چیز بی خبر بودم جواب دادم....
کار از کار گذشته بود
داستان از این قرارکه من اصلآ عشقو عاشقی برام مهم نبود خندم میگرفت که کسی پیشم از عشقو عاشقی حرف میزد. تا اینکه یه روز رفتم کتاب بخرم داشتم کتابارو یه هم میریختم که کدومو بخرم،کدومو نخرم یکی اومد کنارم بهم گفت:اینو بگیر من خوندم کتاب خوبیه.اون روز گذشت تا این که سه چهار روز بعد خیلی اتفاقی تو پارک همدیگه رو دیدیم اون بهم گفت:کتاب و خوندی منم گفتم آره کتاب خوبی بود مرسی شروع کردیم به صبحبت کردن در مورد کتاب.اینجوری شد که با هم آشناشدیم و باهاش دوست شدم اسمش سمیرا بود از اون روز به بعد هر چند روز یک بار همدیگه رومیدیدیم هر حرفی که داشتیم، هر دردودلی که داشتیم به هم میگفتیم؛ دوستیمون ادامه پیداکردوبیشترو بیشترشد، دیگه به هم اعتمادکردیم عین دوتا دوست خوب، یه مدت از دوستیمون گذشت من یکی که اصلآ عشق یا دوست داشتن واسم مهم نبود ولی یه جورایی بهش وابسته شده بودم دوست داشت که هر روز ببینمش همیشه پیشش باشم هر کاری که میخوادو واسش انجام بدم. تا اینکه یه روز نشستم پیش خودم فکرکردو گفتم:راستی من!خیلی دارم بهش وابسته میشم نبینمش روزم، روز نمیشه تصمیم گرفتم که کمتر ببینتش دیگه کمتر باهاش حرف بزنم یه روزگذشت دو روز گذشت سه روز گذشت..... سر یک هفته دیدم نه!وابستگی نیست یه حس و حال دیگه ای بهش پیدا کردم. خلاصه عاشقش شده بودم وخودم خبر نداشتم.دوست داشتم که بهش بگم عاشقت شدم، بگم که چه حسی بهش پیداکردم ولی اگه بهش میگفتم دوستیمون خراب میشد من اینونمیخواستم که دوستیمون خراب بشه بهش هیچی نگفتم یه مدت ازش گذشت تا اینکه از رو رفتاری که باهاش داشتم سمیرا یه جورایی فهمیده بود که یه حسوحال دیگه ای بهش پیداکردم یه روز پیش هم نشسته بودیم که بهم گفت:راستی تو تا حالا عاشق کسی شدی منم گفتم نه ولی یکی هست که دارم کم کم عاشقش میشم سمیرا هر چی گفت: که کیه جوابشو ندادم چون نمیخواستم چیزی بفهمه می ترسیدم عشقم یک طرفه باشه اینم میدونستم که سمیرا یکی دیگه رو دوست داره تا اینکه خودش گفت:آره خودم میدونم کیه یعنی مطمعنم گفتم: اگه میدونی کیه پس چرا میپرسی؟ سمیرا : میخوام خودت بگی.منم اون لحظه تصمیم گرفتم که بهش بگم که چه حسی بهش دارم گفت:آره اون کسی که دارم کم کم عاشقش میشم تویی.سمیرا بعد از شنیدن حرف من یه کم جا خوردانتظار اینو نداشت هیچی نگفتو رفت اون روز گذشت به فرداش باز همدیگه رو دیدیم با هم حرف زدیم سمیرا گفت:که خودت میدونی که من یکی دیگه رو دوست دارم نمیشه که با تو باشم یعنی نمیتونم که با تو باشم خلاصه..... من هم عاشقش بودم و هم در عین حال هم نمیخواستم که دوستیمون خراب بشه بخاطره همین بهش گفتم:یه مدت بهم فرصت بده تا باهاش کناربیام گفت:باشه ما دوستیمون ادامه پیداکرد یه مدت که ازش گذشت دیدم نه! واقعأ نمیتونم که فراموشش کنم نمیدوستم که باید چکار کنم یا باید دوستی رو انتخات میکردم یا عشق رو اگه میخواستم عشق رو انتخاب کنم باید قید دوستی رو میزدم من تصمیم خودمو گرفته بودم چون با گذشت زمان و کم کم این حسو بهش پیدا کرده بودم دیگه مطمعن شده بودم که واقعأ از صمیم قلبم عاشقشم و دوستش دارم. رفتم و باز باهاش حرف زدم حسی رو که داشتمو واسش گفتم گفتم:که من واقعأ عاشقت شدم حتی نمیتونم یک لحظه هم به فراموش کردنت فکر کنم سمیرا باز گفت:که خودت میدونی من یکی دیگه رو دوست دارم نمیتونم با تو باشم اصلآ نمیتونم تورو به یه چشم دیگه نگات کنم.یه مدت سمیرا رو ندیدم یه روز تو خیابون دیدمش که حالش گرفته بود از صورتش مشخص بودکه از چیزی ناراحته، ازش پرسیدم چرا ناراحتی چی شده نمیخواست بگه ولی من اصرار کردم اونم گفت:کسی رو که با تمام وجودم دوسش داشتم ازم جداشده نمیدونم چرا میگه ما به درد هم نمیخوریم. از این موضوع خیلی ناراحت و گرفته بود بعد از شنیدن این حرف منم خیلی ناراحت شدم چون درکش میکردم میدونستم که چه حالی داره تا یه مدت از این موضوع ناراحت بود تا اینکه کم کم باهاش کنار اومد.من خیلی دوستش داشتم.دوست داشتم که باز عشقمو بهش ابراز کنم حس میکردم که بدون اون یه چیزیم کمه دوست داشتم که کنارش باشم دوست داشتم مراقبش باشم دوست داشتم که هر کاری که میخوادو واسش انجام بدم حس میکردم اگه با اون باشم دیگه .....
از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست...
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او.
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید. پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او. بعد از یک ماه پسرک مرد. وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت: که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد. دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده. دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد. میدونی چرا گریه می کرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.
|
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |