alone | ||
|
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
من سال آخر دبیرستانم و تموم کردم و دیگه ادامه ندادم سال بعدش هم رفتم خدمت سربای، هجده ماه گذشت و بالاخره خدمت سربازی من تموم شد.یه مدت از تموم شدن سربازیم گذشت دیدم بی فایده است داشتم از بی کاری کلافه می شدم صمیم گرفتم که ادامه تحصیل بدم بخاطره همین رفتم یه موسس آموزشی ثبت نام کردم تا بتونم بهتر درس بخونم. من در طول هفته چهار روز کلاس داشتم و می رفتم سرکلاس.
یه روز که کلاس داشتم یکی از هم کلاسیهام که دختر بود ازم یه سوال درسی پرسید. من زیاد به دخترای کلاسمون اهمیت نمیدادم خلاصه حواسم به درسم بود، جواب دختررو دادم. چند روزی گذشت دوباره همون دختر یه سوال دیگه ازم پرسید منم دوباره جوابشو دادمو بعد از اون دوباره چند بار ازم سوال پرسید. تا اینکه من به دختره شک کردم که چرا سوالشو از من می پرسه. فرداش که بازم می خواست ازم سوال بپرسه حرفشو قطع کردم و بهش گفتم حالا من یه سوال از شما دارم سوالمو اینجوری پرسیدم که: ببخشید چرا شما سوالاتونو از من می پرسید از من زرنگ تر توی کلاسمون زیاده. ولی اون به من جوابی داد و از کلاس بیرون رفت.
چند روزی گذشت تا اینکه خود دختره اومد که جواب سوالمو بده: سلام آقای حسینی میتونم یه جای خلوت باهاتون صحبت کنم؟ تا این حرفو زد راستشو بخواید یکم دست پاچه شدم اول سکوت کردم بعد گفتم باشه. اون گفت من یه کافی شاپ خوب و آروم سراغ دارم اگه مایل باشید بریم اونجا با هم حرف بزنیم. خلاصه قبول کردم و رفتیم. جاتون خالی بعد از خوردن دو تا قهوه ی داغ دختره شروع کرد به حرف زدن: اسم کوچیکتون چیه؟ گفتم امیرعلی اونم سریع از اسمم تعریف کرد:چه اسم خوشگلی دارید خیلی بهتون میاد بعد سنمو پرسید: میشه بپرسم چند سالتونه؟ گفتم: بیست سالمه بعد یه دفه ازم پرسید تو اسممو نمی پرسی؟ گفتم خب اسمتون چیه؟ گفت: من مریمم هجده سالمه خلاصه خوب با هم آشنا شدیم. اون قد هام صمیمی شد اون لحظه که ازم پرسید تا حالا با دختر رابطه داشتی؟ منم گفتم نه تا حالا با کسی رابطه نداشتم. گفت: مگه میشه همچین پسره خوشتیپ و خوشگلی مثل تو رو هوا بمونه؟ منم گفتم حالا که شده شما چطور؟ گفت: آره با یکی بودم ولی خیلی وقته که دیگه باهاش رابطه ندارم. پرسیدم چرا؟ گفت: من دوسش داشتم ولی عشق اون از روی هوس بود اون منو واسه ....... . منم دیگه ادامه ندادم و از کا فی شاپ اومدیم بیرون اون گفت: امروز خیلی به من خوش گذشت میتونم شمارتونو داشته باشم؟ منم بهش دادمو خدافظی کردیم.
شب همون روز تقریبأ ساعت یازده ی شب بود که کم کم می خواستم بخوابم که یک دفعه یه پیام برام اومد، یه پیام عاشقانه بود شماره برام آشنا نبود منم جواب ندادم چند دقیقه بعد دوباره یه پیام دیگه داد دوباره جواب ندادم پیام سومی رو که فرستاد خودشو معرفی کرد (منم مریم با معرفت جواب بده) منم جوابشو دادم (شرمنده ببخشید مریم خانم نشناختم آخه شما شمارتونو به من نداده بودید) جواب داد: (اشکال نداره میخواستم بگم که این شمارمه فردا تو موسسه میبینمت شب خوش) (شب تو هم خوش) اینو که فرستادم خوابیدم. فردا صبح که از خواب بیدار شدم یه کم درس خوندم ساعت یک بعد ازظهر بود که مریم بهم پیام داد(سلام امیرعلی حالت خوبه؟)جواب دادم: (سلام مریم خانم مرسی خوبم شما چطورید؟)(خوبم امروز میای کلاس؟)(آره میام)(خب پس ساعت دو منتظرتم تو موسسه) ساعت دو شدو رفتم سرکلاس روی میز خودم نشستم. وقتی مریم وارد کلاس شد قیافش با روزای قبل خیلی فرق داشت خوشگل تر شده بود خلاصه به خودش رسیده بود. خواستم واسش یه پیام بفرستم که امروز خیلی عوض شدی ولی گفتم بهتره بعداز کلاس رو در رو بهش بگم. کلاس تموم شد بچه ها که داشتن می رفتند بیرون من از مریم دعوت کردم، گفتم: سلام مریم خانوم وقت دارید بریم به همون کافی شاپ البته مهمون من گفت: بله با کمال میل.
رفتیم کافی شاپ این دفعه من شروع کردم به حرف زدن: امروز خیلی عوض شده بودی خندیدو گفت: از چه لحاظ من با کمال پرروی گفتم: خیلی خوشگل شدی. گفت: خواهش می کنم نظر لطفته چشات قشنگ میبینه. یه مدت گذشت رابطم باهاش نزدیک تر شده بود. جوری که کم کم داشتم بهش وابسته می شدم خلاصه بگم عاشقش شده بودم. یه روز تصمیم گرفتم که حسمو بهش بگم یه شب بهش پیام دادم: (سلام بیداری؟)(آره بیدارم ، چطوری؟) (خوبم می خواستم یه چیز مهمی رو بهت بگم نمیدونم از کجا شروع کنم یا چطوری بگم)(بگو دیگه استرس نده منتظرم )نمی دونستم چطوری بهش بگم فرستادم( دوست دارم) اصلأ انتظار نداشتم که این جوابو بهم بده فرستاد:(منم دوست دارم ولی از همون روز اولی که اومدی توکلاس عاشقت شدم ولی بهت نگفتم چون نمی خواستم عشقم یک طرفه باشه.) ازم پرسید(منو واسه ی چی دوست داری؟ واسه ی هوس) منم گفتم(نه من تو رو از صمیم قلبم دوست دارم و عاشقتم تو رو واسه ی شریک زندگیه آیندم انتخاب کردم) از اون موقع به بعد بیشتر بهم دیگه نزدیک شدیم چون رابطمون دیگه با قبلأ فرق کرده بود از حس و حال هم دیگه خبر داشتیم بیشتر با هم وقت میگذروندیم با هم می رفتیم بیرون اینور اونور و .... این جوری بگم که عاشق هم دیگه شده بودیم خوب.
یه مدت از رابطمون گذشت و هیچ مشکلی با هم نداشتیم تا اینکه یکی از دوستای مریم که اونم منو دوست داشت و از اینکه من با مریم بودم حسودیش می شد بخاطرهمین پیش مریم بدی منو می گفت ولی مریم حرفاشو باور نمی کردحتی اینم بهش گفته بود که امیرعلی با منم رابطه داره اینو بهت ثابت می کنم ولی مریم بهش خندیده بود. تا اینکه طاهره همون دوست مریم به من پیامدادکه(سلام آقای حسینی می تونم ببینمتون راجبه درسه) طاهره میخواست با این کار به مریم ثابت کنه که منم باهاش رابطه دارم من که از همه چیز بی خبر بودم جواب دادم....
کار از کار گذشته بود
داستان از این قرارکه من اصلآ عشقو عاشقی برام مهم نبود خندم میگرفت که کسی پیشم از عشقو عاشقی حرف میزد. تا اینکه یه روز رفتم کتاب بخرم داشتم کتابارو یه هم میریختم که کدومو بخرم،کدومو نخرم یکی اومد کنارم بهم گفت:اینو بگیر من خوندم کتاب خوبیه.اون روز گذشت تا این که سه چهار روز بعد خیلی اتفاقی تو پارک همدیگه رو دیدیم اون بهم گفت:کتاب و خوندی منم گفتم آره کتاب خوبی بود مرسی شروع کردیم به صبحبت کردن در مورد کتاب.اینجوری شد که با هم آشناشدیم و باهاش دوست شدم اسمش سمیرا بود از اون روز به بعد هر چند روز یک بار همدیگه رومیدیدیم هر حرفی که داشتیم، هر دردودلی که داشتیم به هم میگفتیم؛ دوستیمون ادامه پیداکردوبیشترو بیشترشد، دیگه به هم اعتمادکردیم عین دوتا دوست خوب، یه مدت از دوستیمون گذشت من یکی که اصلآ عشق یا دوست داشتن واسم مهم نبود ولی یه جورایی بهش وابسته شده بودم دوست داشت که هر روز ببینمش همیشه پیشش باشم هر کاری که میخوادو واسش انجام بدم. تا اینکه یه روز نشستم پیش خودم فکرکردو گفتم:راستی من!خیلی دارم بهش وابسته میشم نبینمش روزم، روز نمیشه تصمیم گرفتم که کمتر ببینتش دیگه کمتر باهاش حرف بزنم یه روزگذشت دو روز گذشت سه روز گذشت..... سر یک هفته دیدم نه!وابستگی نیست یه حس و حال دیگه ای بهش پیدا کردم. خلاصه عاشقش شده بودم وخودم خبر نداشتم.دوست داشتم که بهش بگم عاشقت شدم، بگم که چه حسی بهش پیداکردم ولی اگه بهش میگفتم دوستیمون خراب میشد من اینونمیخواستم که دوستیمون خراب بشه بهش هیچی نگفتم یه مدت ازش گذشت تا اینکه از رو رفتاری که باهاش داشتم سمیرا یه جورایی فهمیده بود که یه حسوحال دیگه ای بهش پیداکردم یه روز پیش هم نشسته بودیم که بهم گفت:راستی تو تا حالا عاشق کسی شدی منم گفتم نه ولی یکی هست که دارم کم کم عاشقش میشم سمیرا هر چی گفت: که کیه جوابشو ندادم چون نمیخواستم چیزی بفهمه می ترسیدم عشقم یک طرفه باشه اینم میدونستم که سمیرا یکی دیگه رو دوست داره تا اینکه خودش گفت:آره خودم میدونم کیه یعنی مطمعنم گفتم: اگه میدونی کیه پس چرا میپرسی؟ سمیرا : میخوام خودت بگی.منم اون لحظه تصمیم گرفتم که بهش بگم که چه حسی بهش دارم گفت:آره اون کسی که دارم کم کم عاشقش میشم تویی.سمیرا بعد از شنیدن حرف من یه کم جا خوردانتظار اینو نداشت هیچی نگفتو رفت اون روز گذشت به فرداش باز همدیگه رو دیدیم با هم حرف زدیم سمیرا گفت:که خودت میدونی که من یکی دیگه رو دوست دارم نمیشه که با تو باشم یعنی نمیتونم که با تو باشم خلاصه..... من هم عاشقش بودم و هم در عین حال هم نمیخواستم که دوستیمون خراب بشه بخاطره همین بهش گفتم:یه مدت بهم فرصت بده تا باهاش کناربیام گفت:باشه ما دوستیمون ادامه پیداکرد یه مدت که ازش گذشت دیدم نه! واقعأ نمیتونم که فراموشش کنم نمیدوستم که باید چکار کنم یا باید دوستی رو انتخات میکردم یا عشق رو اگه میخواستم عشق رو انتخاب کنم باید قید دوستی رو میزدم من تصمیم خودمو گرفته بودم چون با گذشت زمان و کم کم این حسو بهش پیدا کرده بودم دیگه مطمعن شده بودم که واقعأ از صمیم قلبم عاشقشم و دوستش دارم. رفتم و باز باهاش حرف زدم حسی رو که داشتمو واسش گفتم گفتم:که من واقعأ عاشقت شدم حتی نمیتونم یک لحظه هم به فراموش کردنت فکر کنم سمیرا باز گفت:که خودت میدونی من یکی دیگه رو دوست دارم نمیتونم با تو باشم اصلآ نمیتونم تورو به یه چشم دیگه نگات کنم.یه مدت سمیرا رو ندیدم یه روز تو خیابون دیدمش که حالش گرفته بود از صورتش مشخص بودکه از چیزی ناراحته، ازش پرسیدم چرا ناراحتی چی شده نمیخواست بگه ولی من اصرار کردم اونم گفت:کسی رو که با تمام وجودم دوسش داشتم ازم جداشده نمیدونم چرا میگه ما به درد هم نمیخوریم. از این موضوع خیلی ناراحت و گرفته بود بعد از شنیدن این حرف منم خیلی ناراحت شدم چون درکش میکردم میدونستم که چه حالی داره تا یه مدت از این موضوع ناراحت بود تا اینکه کم کم باهاش کنار اومد.من خیلی دوستش داشتم.دوست داشتم که باز عشقمو بهش ابراز کنم حس میکردم که بدون اون یه چیزیم کمه دوست داشتم که کنارش باشم دوست داشتم مراقبش باشم دوست داشتم که هر کاری که میخوادو واسش انجام بدم حس میکردم اگه با اون باشم دیگه .....
از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست...
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او.
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید. پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او. بعد از یک ماه پسرک مرد. وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت: که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد. دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده. دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد. میدونی چرا گریه می کرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد.
مرد از راه می رسه
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...
يکي بود يکي نبود
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
رفتم جلو در ک سیاوش(پسر داییم) و ببینم کسی پیشش بود منم رفتم کنارشون ازش پرسیدم چند سالته هم سن بودیم...
شیر نری دلباختهی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود. گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
سر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
ته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
دختري بود نابينا
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم.... کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
|
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |