alone
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان alone و آدرس sobhanask72.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





[ شنبه 18 خرداد 1392برچسب:, ] [ 17:30 ] [ sobhan ]

[ شنبه 18 خرداد 1392برچسب:, ] [ 17:27 ] [ sobhan ]

[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:41 ] [ sobhan ]

[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:39 ] [ sobhan ]

[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:37 ] [ sobhan ]

 

دختری هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود.
روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود.
روزها، هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد.
روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می
شدند و می آمدند
اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره،
دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان،دختران پای کوبان،
دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران.
****
دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد.
سرانجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت.
خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید،
بزرگتر از آسمان ندید.
آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت.
دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند تو آن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به
خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت.
سایه اش را بر سر دختر انداخت.
دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و
به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ،
که قلمدوش بابا می نشست.
درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.
زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد و شلوغ شد.

زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود.
زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.
درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید.
درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...

از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد.
زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.

[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 19:36 ] [ sobhan ]

شاگرد از استادش پرسید: عشق چیست؟http://blogfa.com/images/smileys/04.gif

استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.

اما هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای

 بچینی.http://blogfa.com/images/smileys/02.gif

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه اوردی؟

و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ!http://blogfa.com/images/smileys/06.gif

هر چه جلوتر میرفتم خوشه های پر پشت تری می دیدم و به امید پیدا کردن

پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین!http://blogfa.com/images/smileys/08.gif

 

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟http://blogfa.com/images/smileys/12.gif

استاد گفت: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور.

اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی تونی به عقب برگردی!!

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

استاد از او ماجرا را پرسید و شاگرد در جواب گفت:

به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم.

به سبب انکه ترسیدم اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.

استاد گفت: ازدواج یعنی همین!

 

[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 19:30 ] [ sobhan ]

يكي بود ، يكي نبود . زير گنبد كبود نويسنده خردمندي بود كه عادت داشت هر روز صبح پيش از نوشتن ، كنار اقيانوس برود . او هميشه پيش از شروع كارش چند قدمي در ساحل پياده روي ميكرد . روزي از روزها در حين پياده روي در ساحل اقيانوس متوجه فردي در دور دست ها شد ، او مشغول انجام حركاتي رقص مانند بود . مرد خردمند خنديد و با خود فكر كرد او كيست كه قادر است آن موقع روز برقصد . سپس به قدم هايش سرعت بخشيد و به طرف رقصنده به راه افتاد . همين طور كه نزديك و نزديكتر مي شد ، مرد جواني را در مقابل خود ديد كه به هيچ وجه نمي رقصيد . او به طرف زمين خم مي شد ، چيزي را بر مي داشت و به آرامي آن را درون اقيانوس پرتاب مي كرد . مرد خردمند همچنان در حال نزديك شدن با صداي بلند گفت : "صبح به خير ! چه مي كني ؟ "مرد جوان مكثي كرد ، سرش را بالا آورد و پاسخ داد : "ستاره هاي دريايي را درون اقيانوس پرت مي كنم ." مرد خردمند گفت : "به گمانم مي بايست مي پرسيدم ، چرا ستاره هاي دريايي را درون اقيانوس پرتاب مي كني ؟" مرد جوان جواب داد : "خورشيد بالا آمده ، مد هم تمام شده ، اگر من آنها را داخل اقيانوس پرت نكنم ، خواهند مرد ." مرد خردمند با تعجب گفت : " اما مرد جوان، مگر نمي بيني كه ساحل ، كيلومترها ادامه دارد و ستاره هاي دريايي تا دوردست ها پراكنده شده اند ؟ اين امكان وجود ندارد كه تو بتواني تغييري در كل ماجرا ايجاد كني ." مرد جوان مؤدبانه حرفهاي مرد خردمند را گوش كرد . سپس به طرف پايين خم شد ، ستاره دريايي ديگري از روي ساحل برداشت و آن را درون اقيانوس پرتاب كرد و پس از برخورد چندين موج به ساحل اقيانوس پاسخ داد :
"
حداقل اين امكان وجود دارد كه بتوانم تغييري براي يكي از آنها ايجاد كنم ."

[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 19:23 ] [ sobhan ]

گاهی وقتا توی رابطه ها
نیازی نیست طرفت بهت بگه :
برو !
همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره
همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی
... ...
همین که کار و زندگی رو بهونه میکنه
همین که دیگه لا به لای حرفاش دوستت دارم نباشه
و همین که حضور دیگران توی زندگیش
پر رنگ تر از بودن تو باشه
هزار بار سنگین تر از
کلمه ی برو واست معنا پیدا میکنه
پس برو
قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی شی

[ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:58 ] [ sobhan ]

 

 

 

 

چقدر خوشبخته اونی که تورو داره

تو دوسش داری و دستاشو میگیری

میتونی تکیه گاهش باشی هر لحظه

با رویاهات داری دنیاشو میگیری

چقدر خوشبخته و اینو نمیدونه

که با تو زندگی کردن چقدر خوبه

تو اونجا شادی آرومی پر از عشقی

من اینجا تو دلم تردید و آشوبه

همه دنیای من مال تو بودن بود

حالا دیگه تورو داشتن یه رویائه

باید باور کنم سهم من این بوده

دلم بی تو چقدر خاموش و تنهائه

تو اونقدر خوبی که هر کی تورو داره

کنار تو براش دنیا بهشت میشه

همیشه توی این عشقای نافرجام

مقصر دست سرد سرنوشت میشه

تورو هرگز نداشتم اما میدونم

اونی که پیشته خوشبخت ترین میشه

براش با درد و غصه موندنم کم کم

با لبخند تو دیگه سخت ترین میشه

چقدر خوشبخته اونی که تورو داره

چقدر تلخه من اینجا بی تو آواره م

تو خوشبخت باش و من اینجا بدون تو

میشینم تا ابد روزامو میشمارم

 

[ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:55 ] [ sobhan ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشیو مطالب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 130
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


كد ماوس